ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) : تو دانی که نگریزم از کارزار ولیکن سبک داردم شهریار. فردوسی. هش و رای پیران سبک داشتند همه پند او را تنک داشتند. فردوسی. گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز همی کشید بدو پا سبک دو بند گران. فرخی. اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) : تو دانی که نگریزم از کارزار ولیکن سبک داردم شهریار. فردوسی. هش و رای پیران سبک داشتند همه پند او را تنک داشتند. فردوسی. گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز همی کشید بدو پا سبک دو بند گران. فرخی. اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن. - به تنگ داشتن، به ستوه آوردن: بدو گفت ما را چه داری به تنگ همی تیزی آری بجای درنگ. فردوسی. - تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار. عنصری. - تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن: جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شودخوار، یزدان پرست. فردوسی. - تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را: بر او بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ. فردوسی. - تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) : سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت. فردوسی. شما دل به رفتن مدارید تنگ گر از چینیان لشکر آید به جنگ. فردوسی. رجوع به دلتنگ شود. - تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار. اثر (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
چنگال داشتن. دارای چنگ بودن. کنایه است از نیرو داشتن: چنگ باز هوا ندارد کبک دل شیر عرین ندارد رنگ. مسعودسعد. ، چنگ داشتن از چیزی، دست بازداشتن از آن: بنادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل (سر) زدن سنگ. نظامی
چنگال داشتن. دارای چنگ بودن. کنایه است از نیرو داشتن: چنگ باز هوا ندارد کبک دل شیر عرین ندارد رنگ. مسعودسعد. ، چنگ داشتن از چیزی، دست بازداشتن از آن: بنادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل (سر) زدن سنگ. نظامی
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)
دارای رنگ بودن: از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد. صائب (از آنندراج). ، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جُستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود: مرا دل ده که من سنگی ندارم ز تو جز خون دل رنگی ندارم. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). ز خون ما نگردد تیغ رنگین سلیم از ما کسی رنگی ندارد. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت. کلیم (از بهار عجم)