جدول جو
جدول جو

معنی فنک داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فنک داشتن
(دُ شُ دَ)
فنک به تن داشتن. فنک پوشیدن. فنک پوش بودن:
چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون
در طارم آتش کن فزون، روباه خزران بین در او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باک داشتن
تصویر باک داشتن
ترس داشتن، اندیشه داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، متفاوت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرک داشتن
تصویر سرک داشتن
سر داشتن و فزونی داشتن چیزی نسبت به چیز دیگر در وزن یا ارزش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عادْ دَ)
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن:
شما دل بفرمان یزدان پاک
بدارید وز ما ندارید باک.
فردوسی.
تو از کشتن او مدار ایچ باک
چو خون سر خویش جوید بخاک.
فردوسی.
یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی).
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک.
حافظ.
، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه:
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
حسد ورزیدن. رشک آوردن:
گر سر عاشقی ای عهدشکن خواهی داشت
دل به هر کس که دهی رشک بمن خواهی داشت.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ زَ دَ)
تفاوت داشتن. امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر. رجوع به فرق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ)
فهمیدن. فهیم بودن:
آنکه زیان میرسد از وی به خلق
فهم ندارد، که زیان می کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ تَ)
برتری داشتن. ترجیح داشتن. بهتر بودن:
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
آدمی فضل بر دگر حیوان
بجوانمردی و ادب دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
دارای زنگ و تیرگی بودن:
دلت گر ز بی طاعتی زنگ دارد
هلا! بآتش علم و طاعت گذارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) :
تو دانی که نگریزم از کارزار
ولیکن سبک داردم شهریار.
فردوسی.
هش و رای پیران سبک داشتند
همه پند او را تنک داشتند.
فردوسی.
گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز
همی کشید بدو پا سبک دو بند گران.
فرخی.
اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ / قِ صِ کَ دَ)
در گرفتاری و سختی قرار دادن. در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی. در مضیقه و تنگی داشتن.
- به تنگ داشتن، به ستوه آوردن:
بدو گفت ما را چه داری به تنگ
همی تیزی آری بجای درنگ.
فردوسی.
- تنگ داشتن جنگ بر کسی، درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن:
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار.
عنصری.
- تنگ داشتن جهان بر کسی، در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن:
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شودخوار، یزدان پرست.
فردوسی.
- تنگ داشتن خورش بر کسی، در سختی معیشت قرار دادن وی را:
بر او بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ.
فردوسی.
- تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی) ، غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی) :
سپه خواست کاندیشۀ جنگ داشت
ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت.
فردوسی.
شما دل به رفتن مدارید تنگ
گر از چینیان لشکر آید به جنگ.
فردوسی.
رجوع به دلتنگ شود.
- تنگ داشتن عرصه، تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را:
گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند
عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار.
اثر (از آنندراج).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
الفت داشتن:
آن نه تنهاست که با یاد تو دارد انسی
تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
چنگال داشتن. دارای چنگ بودن. کنایه است از نیرو داشتن:
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ.
مسعودسعد.
، چنگ داشتن از چیزی، دست بازداشتن از آن:
بنادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون میبایدم بر دل (سر) زدن سنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مقید بودن. گرفتار بودن: امیر محمد از صدر بزیر آمد و بند داشت... و ما وی را بدیدیم... و گریستن بر ما افتاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ بَ گِ رِ / رَ تَ)
دارای رنگ بودن:
از آن عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگی دگر دارد.
صائب (از آنندراج).
، بهره و نصیب داشتن از چیزی. رنگ جستن. (آنندراج). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
مرا دل ده که من سنگی ندارم
ز تو جز خون دل رنگی ندارم.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
ز خون ما نگردد تیغ رنگین
سلیم از ما کسی رنگی ندارد.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
ز عشق رنگ نداری به دوست رو منما
سرشک اگر ز رخت رنگ کهربا نگرفت.
کلیم (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هنگ داشتن
تصویر هنگ داشتن
آهنگ کردن قصدکردن: (دل ستانی را لفظ تو همی سازد ساز جان ربایی را تیغ تو همی دارد هنگ. (مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفع داشتن
تصویر نفع داشتن
سود داشتن سود داشتن بهره داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ترس داشتن، پروا داشتن، بیمناک بودن، ترسیدن بیم داشتن ترس داشتن پروا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک داشتن
تصویر سبک داشتن
حقیر شمردن، خوار شمردن خفیف شمردن خوار شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا داشتن
تصویر فدا داشتن
فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنه داشتن
تصویر گنه داشتن
گناه داشتن: اگر چه نداری گنه نزد شاه چنان باش پیشش که مرد گناه
فرهنگ لغت هوشیار
عار داشتن: ... تا اگر خویشاوند و همسایه درویش داری از ایشان ننگ نداری، خجل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک داشتن
تصویر نیک داشتن
نیکو تعهد و نگاهداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ داشتن
تصویر تنگ داشتن
((~. تَ))
بر کسی سخت گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ننگ داشتن
تصویر ننگ داشتن
((~. تَ))
شرم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت داشتن
تصویر منت داشتن
((~. تَ))
مرهون احساس کسی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
((~. تَ))
بر سر دست گرفتن، بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبک داشتن
تصویر سبک داشتن
((~. تَ))
خوار شمردن، مسامحه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ننگ داشتن
تصویر ننگ داشتن
عار داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نکو داشتن
تصویر نکو داشتن
تحسین کردن، تمجید کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
رازداری
فرهنگ گویش مازندرانی